Powered By Blogger

شنبه، مرداد ۹

انشاء

یادمه دوران تحصیلم (دبستان و راهنمایی رو میگم) وقتی معلم میخواست که انشاء بنویسیم، من اینقدر طولانی مینوشتم و با آب و تاب که معلم انشاء من رو میگرفت و خودش میخوند که وقت کلاس گرفته نشه.
دونه دونه هم بچه ها مباومدن پای تخته و انشائ خودشون رو میخوندن و میرفتن!
بعدش تیکه های خوندنی انشای من رو برای بقیه بچه ها میخوند.
امتحان انشائ کلاس پنجم دبستان رو هیچ وقت یادم نمیره...
هوا ابری بود و من پرداختم به توصیف هوای ابری و بارون توی یه جنگل بکر.
اینقدر نوشتم و توصیف کردم و خودم توی انشاء غرق شده بودم که وقتی انشام تموم شد عزا گرفته بودم که من بدون چتر و کاپشن و بارونی چطوری تا خونه برم!!!
ولی الان نه حوصله اونجور نوشتن رو دارم، نه حوصله خوندن نوشته های طولانی رو.
پیر شدیم رفت..!!!

۱ نظر:

فريبا گفت...

سلام پيرمرد..!:d

+هووووم..آي گفتي..! ديگه واقعا حسش نيست و نمياد..!