Powered By Blogger

چهارشنبه، مرداد ۵

خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه

بابای بابام یه بابابزرگ باحال به تمام معنا بود. از این پیرمردهایی که سرتاسر زندگیشون داستان بود و هر کدوم از داستانهاش از اون یکی شنیدنی تر و جذاب تر. ینی این بابابزرگ ما همچین سرد و گرم چشیده روزگار بود که نمیشد دورش زد، همچین میگذاشت تو را گوزت که...
خدا بیامرز یه تیکه هایی هم مینداخت که به سنگ میگفت، سنگ میترکید، ینی تیکه مینداخت روی سنگ پای قزوین کم میشد تیکه هاش همه در سطح تیم ملی اسپانیا!!!
خلاصه، چند وقت پیش خوابش رو دیدم، خواب دیدم با موتور وسپاش میخواد از خونه بزنه بیرون. موتورش روشن نمیشد و رو به من کرد و گفت بیا هول بده روشنش کنیم!
من هم در جواب گفتم: پیرمرد، تو این هوای آلوده با این بنزین گرون و این گرمای هوا و این ترافیک اعصاب خورد کن کجا میخوای بری با این موتور قراضه؟
خدا بامرز هم نه گذاشت و نه برداشت و برگشت به من گفت: " به آدم کون گشاد که یه کار میگی انجام بده هزار تا نصیحت پدرونه میکنتت"
از خواب که پریدم ماتحتم درد میکرد، درد...

هیچ نظری موجود نیست: